The Definitive Guide to داستان های واقعی
The Definitive Guide to داستان های واقعی
Blog Article
زن به آرامی را به آنها کرد و آنها در کمال حیرت و ناباوری متوجه شدند که او چهرهای بسیار کریه دارد و قطرات خون را روی صورت او دیدند.
قوانینِ خوب رو دوست دارم… برای خودتون؛ دلتون؛ حالتون و خانوادتون قانون هاي قشنگ بذارید؛ بعداً حسرت قانون هاي گذاشته نشده رو نداشته باشید!
حتی در روز روشن هم هیچ کس جرأت نداشت پیاده به آنجا برود، چون جاده کم عرض و به شدت خطرناک بود؛ علاوه بر آن، یک زن تنها در آن ناحیه کوهستانی چه میکرد.
داستان
وقتی که مرد غریبه به ماشین رسید، صورتش را به شیشهی ماشین چسباند و با چشمانی سرخ و دیوانهوار به دختر خیره شد. موهای مرد آشفته و کثیف بود. روی صورتش نیز زخمهایی عمیق خودنمایی میکرد.
امکانات ویژه برای برگزاری کنفرانسها در هتل پارس شیراز
ناگهان صدای بلندی به گوش رسید. پدر با فرمان دست و پنجه نرم میکرد تا کنترل لاستیکها را از دست ندهد، اما ماشین روی جادهی خیس بارانی لیز خورد و به دیوار سنگی برخورد کرد.
قلبش دیوانهوار در سینه میکوبید و به سختی میکوشید نفس بکشد. چهرهی پدرش حالت وحشتزدگی را هنوز در خود نگه داشته بود. دهانش باز، مردمک چشمانش به سمت بالا چرخیده و فقط سفیدی چشمانش معلوم بود.
تنها مالک و ساکن مسافرخانه داستان واقعی ارواح، جان هامفریس، ادعا میکند که برای اولین بار، در اولین شب خود بهعنوان صاحب مسافرخانه در سال ۱۹۶۸، با ساکنین غیر مادی مسافرخانه آشنا شد.
امام جماعت ان مسجد می گوید: شخص روضه خوانی را دیدم کـه هرروز صبح بـه مسجد می آمد و بـه اهل سنت ناسزا میگفت…
بچه ها به طریقی و برای مدتی کوتاه میتوانند نگاهی اجمالی به چیزهایی بیندازند که بزرگسال به طور عادی قادر به دیدن آن نیست .
آن اتاق خاص، (به دلایلی که هنوز به شدت مورد بحث طرفداران کوبریک هستند) به اتاق ۲۳۷ تغییر یافت و گفته میشود که توسط خانهدار تسخیر شده است. نه دوقلوهای همسان و نه پیرزنی در حال تحلیل رفتن، توسط مهمانان گزارش نشدهاند، اما آنچه مشاهده شده تحملش چندان آسان نیست.
“سوییچ ماشین داستان ترسناکی است که برای یک پدر و دختر در یک شب بارانی اتفاق افتد.”
در نور کم جاده، دخترک فهمید که مرد در دست راست خود چیزی را محکم گرفته است. یک ساطور بزرگ و تیز!
دختر پدرش را در آیینه جلوی ماشین نظاره کرد که با گامهایی خسته در زیر باران به سمت پایین جاده میرفت تا در سیاهی شب از دیده پنهان شد. یک ساعت از رفتن پدرش میگذشت. دخترک در شگفت بود که پدرش چرا هنوز بعد از این همه وقت بازنگشته است. او بسیار نگران بود چرا که پدرش تا آن موقع باید برمیگشت. در همان هنگام، نگاهی به آیینه جلوی ماشین انداخت و شمایلی را دید که از دور به سمت ماشین حرکت میکرد.